غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

غزل شیطون

این غزل خانوم شیطون، وقتی در خوردن لواشک و ترشی زیاده روی میکنه و ممانعت منو میبینه، با استفاده از صندلی، به خواسته هاش میرسه اما در این لحظه فکرشم نمیکرد، مامانش از پشت داره نگاهش میکنه بهش هیچی نگفتم تا دستپاچه نشه و از روی صندلی نیافته امّا با فلش دوربین ، حضور منو فهمید ...
8 آبان 1394

سحرم در آستانه ی پنج ماهگی

سحر عزیزم 29 مهر واکسن چهارماهگی تورو زدیم و تو وارد پنج ماهگی شدی واکسن سختی بود و خیلی اذیت شدی دچار تب و تهوع شدی و خداروشکر بعد از دوروز حالت کم کم خوب شد تقریبا یک هفته است به زور و تلاش زیاد، می تونی یه دور بزنی و یک غلت بزنی و بچرخی وقتی دورو برتو از بالشت پر میکنم ، چند دقیقه می شینی مدّتیه بیتابی و بیقراری هم داری و مثل اوایل آروم و بی صدا نیستی بی تابیهات دلایل زیادی داره، مثل گرسنگی، دلپیچه، نیاز به دیدن و حرف زدن با یک نفر، نیاز به بغل کردنت و ... تمام این حالت های تو منو یاد غزل می اندازه غزل هم سه ماه اوّل تولدش ساکت بود و دقیقا هر چی بزرگ تر میشد ، شیطونتر و پر سروصداتر میشد. وقتی بابایی و غزل(هرد...
8 آبان 1394

محــــرم چهارنفره

ماه محرم امسال، خانواده ی ما چهار نفره بود. من و بابایی، اکثر شب ها سعی میکردیم تا به اندازه ی کم هم شده، در مراسم ها شرکتتون بدیم. مسئولیت غزل با بابا و مسئولیت سحر با من بود. اغلب در مراسم های امامزاده یحیی شرکت میکردیم، گاهی هم توی ماشین دسته نگاه میکردید.(غزل دوست داره)، ظهر تاسوعا خونه ی خاله ایران، ظهر عاشورا مثل پارسال روستای اعلا رفتیم و ... خونه خاله ایران روستای اعلا شام غریبان (خونه ی آقاجون) شام غریبان وقتی تو خیابونها میرفتیم، غزل، شمع های روشن رو توی دسته ها دید، رفتیم خونه آقاجون، متین هم بود، براتون شمع تهیه کردیم، غزل علاقه به فوت کردن شمع ها داشت، به غزل یاد دادیم که بعد از فوت کردن شمع ه...
8 آبان 1394

بوی خوش

غزل عزیزم حس بویایی خوبی داری و نسبت به بوها حسّاسی اگه چیز جدیدی میخوای بخوری اوّل بوش میکنی یا وسایل شخصی اطرافیان رو راحت تشخیص میدی از کلمه ی بوی خوش زیاد استفاده میکنی. مثلا یه روز خونه ی آقاجونشون، بالشتی رو آوردی و گفتی این بوی آقاجون میده، آقاجون خندید و گقت اتفاقا من شبا سرمو روی این بالشت میزارم. یه روز دیگه، خونه آقاجون، رفتی توی کشوی چادرها، چادری را در آوردی و گفتی :« من اینو دوست دارم، بوی زن عمو سمیرا میده، بوی خوش میده» و شروع کردی به بازی کردن با اون چادر. و این صحنه برای من و عزیز و آقاجون خیلی جالب و تعجب انگیز بود که اینقدر خوب، بوی ادکلن های زن عموسمیرارو تشخیص میدی چو...
8 آبان 1394